جدول جو
جدول جو

معنی نیم آدم - جستجوی لغت در جدول جو

نیم آدم
(دَ)
کنایه از جفت و همسر. رجوع به نیم آدمی شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نیم گرم
تصویر نیم گرم
آنچه نه داغ باشد نه سرد، ولرم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بنی آدم
تصویر بنی آدم
پسران آدم، اولاد آدم، مردم، مردمان، انسان
فرهنگ فارسی عمید
(دَ)
کنایه از مطلق زن، زیرا که دو زن را در گواهی به منزلۀ یک مرد داشته و در دیوان خاقانی کنایه از والدۀ خاقانی است. (از غیاث اللغات) (آنندراج) :
لیک نیم آدمی آنجاست مرا
چون سپردمش به یزدان چه کنم.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(خُ)
گلدان. گلدان سفالین. اصیص، تغار. (یادداشت مؤلف) : الاصیص، نیم خم که در او شاهسپرم کارند. (السامی) (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
بچه های قد و نیم قد، کودکان بزرگ و کوچک
لغت نامه دهخدا
(نَ)
رطوبت دار. مرطوب. که هنوز رطوبتی دارد و کاملاً نخشکیده است:
که بازآمدی جامه ها نیم نم
بدین کارکرد از که یابی درم.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(بُ)
نام محله ای است در اصفهان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
اقبال. مساعدت بخت. مقابل ادبار. (یادداشت مؤلف) :
نیک آمد و بدآمد خلق خدای از اوست
نصرت به جز ورا به جهان کی بود روا.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
ناپخته. نیم پخته. نیم پز. که نه خام است و نه هنوز پخته است:
ترک جوشی کرده ام من نیم خام
از حکیم غزنوی بشنو تمام.
مولوی.
تا ندرد پردۀ غفلت تمام
تا نماند دیگ حکمت نیم خام.
مولوی.
بخوان هرچه خوانی ولیکن تمام
که ناپخته نیکوتر از نیم خام.
امیرخسرو.
، نارس. نیم رس. میوه ای که هنوز کاملاً نرسیده باشد: محرور را از سیب مضرت نباشد خاصه اگر نیم خام بخورد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و آنچه نیم خام باشد (خربزه غلیظ باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، عمل نیامده:
شه آن چرم ناپختۀ نیم خام
بدرّد بخاید به حرصی تمام.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(گَ)
شیرگرم. (آنندراج) (ناظم الاطباء). فاتر. هر مایعی که گرمی آن مانند شیر تازه دوشیده باشد. (ناظم الاطباء). نه گرم و نه سرد. ملایم. ممهد. ولرم. ملول. (یادداشت مؤلف) : چشمی که سرمازده باشد کاه گندم اندر آب بپزند و آن آب نیم گرم به چشم اندر چکانند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). این آبها و روغنها نیم گرم اندر دهان می دارند و بدان غرغره می کنند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بامداد کشکاب دهند نیم گرم. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(گَ دُ)
نیم جو. رجوع به نیم جو شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
لحظه ای. لختی. نفسی. لمحه ای. مهلتی به غایت اندک. زمانی بسیار کم:
دریاب عیش صبحدم تا نگذرد بگذر ز غم
کآنگه به عمری نیم دم دریافت نتوان صبح را.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
تصویری از بنی آدم
تصویر بنی آدم
پسران آدم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بنی آدم
تصویر بنی آدم
((بَ دَ))
انسان، آدمیزاد
فرهنگ فارسی معین
آدمها، انسانها، انسان، بشر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ولرم
متضاد: سرد، داغ
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پنجره
فرهنگ گویش مازندرانی
با بی میلی، نیمه گرم
دیکشنری اردو به فارسی
نیمه دل، نیم قلب
دیکشنری اردو به فارسی